به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیستم
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانکه پیش از این مذکور شد
مشرکین مکه تا جایی که در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را میآزردند و تا آنجا که
میتوانستند مانع پیشرفت و ادامه تبلیغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذیت آنها
نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمیکرد فقط به خاطر ترسی بود
که از قبیله بنی هاشم و بخصوص از بزرگ و رئیس آنها جناب ابو طالب داشتند ولی با
این حال گاهی شدت عداوت و عناد آنها کار را به جایی میرسانید که بر خلاف مصلحت و
عقل و بی آنکه به دنباله کار بیندیشند آزار و صدمه را از این حد گذرانده به صدمات
بدنی میرساندند و در اینجا بود که با عکس العمل شدید و دفاع سرسختانه ابو طالب و
بنی هاشم مواجه شده و ناچار میشدند عکس العمل آنها را تحمل کرده و عقب نشینی
کنند،و بسیار اتفاق افتاد که ابو طالب با کمال شهامت و قدرت در برابر مشرکین
ایستادگی میکرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه کار
خود تشویق مینمود.
از آن جمله مینویسند:روزی رسول
خدا(ص)برای نماز به کنار کعبه رفت و بهنماز ایستاد ابو جهل که آن حضرت را دید رو
به اطرافیان خود کرده گفت:کیست که برخیزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن
زبعری برای خوشایند ابو جهل یا روی عداوتی که خود نسبت به آن حضرت داشت این کار را
به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شکنبهای که پر از کثافت و خون بود آورد و بر سر
آن حضرت افکند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام کرد و از آن سوی این خبر که به
گوش ابو طالب رسید،بلا درنگ شمشیر خود را برداشته به مسجد آمد قرشیان که ابو طالب
را با شمشیر برهنه دیدند از جا برخاسته که فرار کنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند
اگر کسی از جای خود برخیزد با این شمشیر او را میکشم،آن گاه رو به پیغمبر کرده
گفت:ای فرزند برادر چه کسی با تو چنین کرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد
شکنبهای به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان دیگری در این باره که
منجر به اسلام جناب حمزه گردید
قریش که چنان دیدند با خود
گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمیتوانیم صدمهای به او برسانیم و با خود هم عهد
شدند که چون ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را برای کشتن آن حضرت بسیج کرده
و به هر ترتیبی شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد
بنی هاشم و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت
کرد،و از آن جمله مطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و
دیگران است نقل کرده بدانها گفت:
«...ان ابن أخی کما یقول،أخبرنا
بذلک آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبی صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه
من الرب أعلی مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا علی نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته
فانه الشرف الباقی لکم الدهر...»
(به راستی که این برادر زاده من
همان گونه است که خود میگوید و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند که محمد
پیغمبری صادق و راستگو و امانتداری است گویا و مقامی بس بزرگ و منزلتی که در پیش
پروردگار خویش دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و برای یاریش متحد
گردید و هر دشمنی که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا
پایان دهر.)سپس با اشعاری که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از
آن جمله گفت:
أوصی بنصر النبی الخیر
مشهده
علیا ابنی و عم الخیر عباسا
و حمزة الاسد المخشی
صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما کلها أوصی بنصرته
أن یأخذوا دون حرب القوم أمراسا
کونوا فداءا لکم نفسی و ما
ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بکل ابیض مصقول عوارضه
تخاله فی سواد اللیل مقباسا
و از میان همه حمزه برادر خود
را بالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشتری در این باره بدو کرد.
همین جریان سبب شد که پس از
گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزی تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و
چون بازگشت یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک نشسته و
خواهرش نیز گریان است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه میکنی؟در جواب گفت:ای أبا
عماره حمیت از میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟
گفت:نبودی که ببینی ابی الحکم
بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در
همین نزدیکی نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدی که او را
غمگین و ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جای آنکه مانند روزهای دیگر
بنشیند و استراحتی بنماید با همان جامهای که به تن داشت و با همان تیر و کمانی که
در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را
محکم به سر او زد چنانکه سر او را به سختی شکست و زخم کاری برداشت.
چند تن از بنی مخزوم(که از
قبیله ابو جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفداری ابو جهل به
جانب حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج میبرد مانع آنها شده
گفت:کاری به ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید.حمزه به
خانه خواهر بازگشت و برای دلداری آن حضرت ماجرای خود را با ابو جهل و ضربت محکمی
را که با کمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولی بر خلاف انتظار آن طور که
فکر میکرد پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلکه رو
به حمزه کرده فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستی!
این سخن موجب شد که حمزه به دین
اسلام درآید و همانجا مسلمان شد و این خبر اندوه تازهای برای مشرکین و ابو جهل
بود.
و در روایت دیگری که ابن هشام
از مردی از قبیله اسلم نقل میکند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزی ابو
جهل در نزدیکی کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام
داد،و از دین و آیین او عیبجویی کرده و سخنان زیادی در این باره بر زبان جاری
کرد،رسول خدا(ص)سخنی نگفت و به خانه رفت.
زنی از کنیزکان عبد الله بن
جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.
ابو جهل به دنبال این ماجرا به
مسجد آمد و در میان انجمنی که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.
چیزی نگذشت که حمزة بن عبد
المطلب در حالی که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمیگشت از راه رسید و رسم
او چنان بود که هرگاه به شکار میرفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به
مسجد میآمد و طوافی میکرد آن گاه به خانه میرفت،و اگر به جمعی از قریش
برمیخورد با آنها به گفتگو مینشست.
آن روز در راه که به سوی مسجد
میرفت به آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:ای حمزه امروز نبودی که ببینی
برادرزادهات محمد از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه
صدمههایی به او زد و محمد بی آنکه چیزی در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از
جایی که خدای تعالی اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامی دارد
این گفتار بر او گران آمده خشمگین شد و به جستجوی ابو جهل آمده تا او را بیابد و
سزای جسارتی را که به فرزند برادرش کرده است به او بدهد.
به همین منظور به مسجد الحرام
آمد و او را دید که در میان گروهی از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانی که
در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختی شکست و زخم سختی برداشت،آن
گاه بدو گفت:آیا محمد را دشنام میدهی در صورتی که من به دین او هستم با اینکه تا
به آن روز دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت داری مرا
دشنام بده.
جمعی از بنی مخزوم خواستند
تلافی کرده به سوی حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید
که من برادر زادهاش را به زشتی دشنام دادهام.
به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتی
به اسلام داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این
رو آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادی کاسته شد.اما مسلمانان دیگر
بسختی و در فشار و شکنجه به سر میبردند،تا آنجا که گاهی به خاطر خواندن چند آیه
از قرآن کتک زیادی از قریش میخوردند و شاید مدتها برای بهبودی خویش مداوا
میکردند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: دفاع ابو طالب از آن پیامبر اسلام(صلی الله)،